یک شب که از در آمدی تو، گفتی «مادر برات آزادیمو از خدا گرفتم. فردا می رم جبهه.»
آخرهای آذر بود که آمد خوی. رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم در خانهشان. سپرد بمانم تا
دوربین من باعث میشه تا مردمی که توی دوردستها زندگی میکنند، به مردانی فکر کنند که سالهای جوونی خو
شب و نصف شب اومدن ریختن توی خونهت، عوض دست و پا گم کردن، شوهرت رو فراری دادی.
قبل از رفتن یک شب همهمان را دعوت کرد خانۀ خودشان، وقت برگشت، مادر نشست لب باغچه و دستی کشید به گله
صدایش میزدند میرزا محمد. گاهی میرزا، گاهی محمد. از همان اول بلد نبود لبخند بزند، فقط گاهی بلد بود ز
همیشه حرفش این بود که باید برویم جلو. خیلی جا داریم و باید پیشرفت کنیم. همه را هم تشویق میکرد. اعتقا
بعد از دو ماه که همه در انتظار عملیات بودند، باران شدیدی بارید که باعث طغیان رودخانه شد. پلهای ارتب
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
از توی عکس نمیشود فهمید که با همه مهربان بوده است؛
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
کاوه از آن روز که کودکی بود در کوران انقلاب تا روزی که پر کشید و رفت، یک سر دوید؛
چشم تو خورشید را برنمیتابد، پس بیهوده چشم در خورشید مدوز. سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبین
زندگیاش را نگاه میکنی، میبینی از اولش که راه افتاده، به هرکس رسیده، کف دستش چیزی گذاشته
زندگی صیاد یک زندگی است با سعی و تلاش مداوم و غوطهخوردن در سختیهایی که هر کس نمیتواند به راحتی از